من از نقاش پیر خسته دیدم
که نقاشی کشید و گریه میکرد
نشست و بوم خود را خط خطی کرد
صدای گریه اش غوغا به پا کرد
به سوی اسمون دستی رها کرد
خدای خود به یکباره صدا کرد
خدایا من چه تنها ماندم اینجا
چه کردم من چرا این است دنیا
چرا دنیا به من لطفی نداره
چرا یارم وفا با من نداره
چرا یارم شکسته قلب پیرم
خدا یا کاری کن زودتر بمیرم
نخواهم زندگی بی یار دیگر
نباشم زنده من بی عشق دیگر
خدایا بشنو از من این دعا را
خدایا کس ندارد حال من را
ببین یارم چه کرد با روزگارم
همه شب تا سحر من غصه دارم
بدیدم پیر مرد ناگاه نالان
نشسته تن سپرده زیر باران
ولی دیگر صدایی نیست اینجا
گمانم پیرمرد رفت از دنیا